ترمهترمه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ترمه نابم

روی ماه تو...

1391/9/10 0:20
نویسنده : مامان اطهر
567 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیزم...دوست داشتم هر چه زودتر فرشته ی کوچولومون رو که تو بودی ببینم...منو از اتاق ریکاوری از یه راهرو عبور دادن.توی مسیر کم کم دردم بیشتر میشد.اولین صدایی که خیلی یادمه شنیدم صدای باباجون منصور بود که با خوشحالی بهم تبریک می گفت.بعد صدای مامان جون,مامان پری,خاله آرزو,خاله اعظم,دایی رضا وناگهان صدای گریه قشنگ تو عزیزمو شنیدم...همه از زیبایی و سفیدی و چشمان رنگیت میگفتن و من باورم نمی شد...باور نمیکردم که خدای مهربون منت بر ما تمام کرده و فرزند سالم و زیبا بهمون عنایت کرده...باورم نمی شد تا وقتی که خاله آرزو تو خوشکلمو جلو آورد و روی ماهتو دیدم.حس و حالمو نمیتونم وصف کنم.انگار رها شده بودم از همه چیز,از خودم,از چند سال انتظار,از حرفهایی که گاه و بیگاه دلمو به درد می آوردن,از تنهایی هام,از ...حس تولدی دوباره ,پاکی به وسعت عالم هستی,عجیب بودحالم...مثل هیچ حسی که قبلا تجربه کرده باشم نبود..

                                                              

 

 

 

 

 

 

 

 

ترمه عزیزم در اولین ساعت تولد

  

گرسنه بودی و گریه میکردی.شاید هم بعد از یک سفر طولانی 9 ماهه خسته بودی!باباجون منصور و دایی رضا کمک کردن و مامانو جابجا کردن.دکتر گفته بود بخاطر بی حسی  تا 18 ساعت باید همینطور به پشت بخوابم و سرمو تکون ندم  و این دیدن تو رو برام سخت میکرد .خاله آرزو و مامان جون شبو پیشمون موندن.خاله آرزو خیلی کمک کرد تا بتونی شیر بخوری و از این بابت واقعا ازش ممنونم...

 

اون شب بعد از تولدت مامان پری تحمل نکرد و خبر خوش تولدت رو به بابا مجتبی داد.بابا مجتبی باورش نمیشد و به شکرانه تولد تو نازنینم به نماز شکر ایستاد و از خالق هستی  بخاطر بزرگترین نعمتی که به ما عطا کرده بود تشکر کرد.(اینو بعد که اومد پیشمون به مامان گفت.)

 

فردا ی اون روز هم که  پنج شنبه بود بابایی از راه رسید و مستقیم اومد بیمارستان تا ناز دونه خوشکلشو و البته مامان بچه شو!!!ببینه. ..

 

همون روز فامیلای دور و نزدیک که خبر تولدت رو شنیده بودن با شیرینی و گل به دیدنمون اومدن.عمه مهدخت و عمه مهناز به اتفاق بردیا جون و عمو محمد هم خودشونو رسوندن .فقط جای عمو مهدی خالی بود که چون به سربازی رفته بود نتونست بیاد و خاله الهام هم چون علی و آلا کوچولو بودن و عمو مصطفی مرخصی نداشت  نیومدن.

 

عصر جمعه بلاخره  خانم دکتر برگه ترخیصمون رو امضا کرد.چون فشارم هنوز بالا بود مامانو بیشتر نگه داشتن.از اون طرف هم تو خونه مامان پری تدارک مراسم استقبال و جشن تولد و جشن نامگذاری تو رو می دیدن.اون روز مامان پری پیشمون بود,اما چون عمه جونات میخواستن بیان,خاله آرزو و مامان جون اومدن پیشمون.عصر خاله آرزو رفت وخاله عاطفه و فاطمه جون اومدن.بابا مجتبی هم کارای ترخیص رو انجام می داد.من و شما همراه بابا مجتبی و مامان جون سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم.وقتی رسیدیم مامان پری با سینی اسپند و گلاب,بابا جون منصور با یه دسته گل زیبا و عمه مهدخت و مهناز هم با پول و شیرینی به استقبالمون اومدن...لحظات با شکوه و زیبایی بود .پر از اشک و لبخند شوق و شادی...

 

                       

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله محدثه
28 آبان 91 16:21
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترمه نابم می باشد