ترمهترمه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ترمه نابم

ماجرای تولد

1391/9/10 0:07
نویسنده : مامان اطهر
611 بازدید
اشتراک گذاری

  لحظه دیدار نزدیک است...از لحظه ای که فهمیدم قراره بزودی ببینمت مرتب این جمله رو با خودم زمزمه میکردم.ساعت 11:30 شب مامانو آماده اتاق عمل کردن وبه سمت اناق عمل بردن.تو یه لحظه همه اومده بودن تا ما رو (من و تو عزیزمو)همراهی کنن.مامان پری و بابا جون منصور*مامان جون* دایی رضا*دایی محمد*خاله اعظم و محمدرضا و عمو مهدی(بابای محمدرضا) *خاله عاطفه*خاله آرزو و امیر هم که از اول بودن و امیر با حرفای با مزش مامانو میخندوند.یه بسته چوب شور هم دستش گرفته بود و میخواست به زور محبت کنه !!!...

ما رو از زیر قرآن رد کردن و این در حالی بود که بابا مجتبی مرتب تماس میگرفت و نگران حالمون بود.فکر میکرد فقط منو بستری کردن و خبر نداشت که قراره تو نازنینم به دنیا بیای.چون ازمون دور بود نخواستیم نگرانش کنیم...فقط خدا میدونه که به بابا مجتبی چی گذشته

بقیه هم که امکان حضور نداشتن تلفنی احوالپرسی میکردن...خاله الهام* عمه مهدخت* عمه مهناز* باباجون* خاله ناهید(خاله بابا مجتبی).بقیه فامیل هم تو خواب ناز بودن!!

 

ترس شیرینی داشتم.وارد اتاق عمل که شدم به همه با صدای بلند سلام دادم.هم استرس خودم کم میشد هم به خانم پرستارا و کادر اتاق عمل انرزی مثبت میداد.

قرار بود بی حسی نخاعی بگیرم بنابراین شاهد تمام اتفاقات اطرافم بودم.به خدای مهربون توکل کردم و خودم و تو رو به خودش سپردم.

خانم دکتر البرزی با لبی خندون وارد شد.تو لباس اتاق عمل خیلی با نمک شده بودویه عینک گنده هم به چشماش زده بود.  آقای دکتر دم شناس که متخصص بیهوشی بود کارش رو شروع کرد.بهم گفت بشینم و دستامو روی زانوهام بگذارم و سرم رو تا آخرین حد پایین نگه دارم و هیچ حرکت اضافه نداشته باشم.یه درد شدید که ناشی از ورود آمپول بین مهره 3و4 کمرم بود رو احساس کردم و بلافاصله منو به پشت خوابوندن.اول پاهام و بعد از کمر به پایین بی حس بود.فقط دستام و سرم رو میتونستم تکون بدم...

                                    

پرده سبز بالا رفت...همه چیز تحت کنترل بود.فشار,تنفس,نبض و ...خانم دکتر کارشو با نام خدا شروع کرد.توی اون لحظات برای خیلی از عزیزان و دوستانم دعا میکردم.5-6 دقیقه بعد یهو دکتر بیهوشی که تا آخر اونجاایستاده بود گفت:دختر هم که هست!من با تعجب پرسیدم :مگه تولد شد؟چرا گریه نمیکنه؟که ناگهان صدای گریه ی تو عزیز دلم در فضا طنین انداز شد... 3بار گریه کردی و بعد....صدایی نیومد.با نگرانی پرسیدم:چرا گریه نمیکنه؟و دکتر بیهوشی با لحنی با مزه گفت:بردنش,مگه اینجا میذارنش!!!

بعد از عمل منو به اتاق ریکاوری بردن تا مراقبتهای لازم انجام بشه.کم کم اثرات بی حسی از پاها و کمرم بیرون میرفت و دردی شیرین رو آروم آروم حس میکردم...  دردی که به غصه ها و تنهایی هام,پایان می داد.دردی که بعد از اون من به مقام "مادر"یمی رسیدم و بابا مجتبی به مقام "پدری"...

 

 

 

 

                    

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

عمه ناز ترمه طلا
26 آبان 91 19:49
جووووووووووووونم خوش اومدی عروسکم








مامان اطهر
27 آبان 91 1:07
سلام عمه نازم..مرسی که به ما سر زدی.


عمو مهدی
27 آبان 91 13:55
منم بیدار بودم جاتون خالی 10 تا 2 مراقب اسمون بودم
مامان اطهر
9 آذر 91 23:29
خوش بحالت عمو...حالا جند تا ستاره شمردی؟واقعا جاتون سبز بود...
دايي كوچولوي ترمه جون!!!
30 آذر 91 14:37
سلام مامان خوب ترمه جون.كاش براي هديه الهي مون مي نوشتي كه چند شب قبل از ديدار با دايي كوچولوش ساعت 2بعد از نصف شب رفتي بيمارستان!!!


سلام دایی مهربون ترمه جون.ببخشید از قلم افتاده...ممنون یادآوری کردی.بوسسسسسسسسس

X


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ترمه نابم می باشد