عروسک شش ماهه
عروسک قشنگم,دختر نازم...
چشم باز کردیم شش ماهه شدی عروسکم.کم کم تلاش میکردی سینه خیز به طرف چیزایی که نظرتو جلب میکردن بری.خیلی بامزه بودی.توی رورووک می نشستی و تند تند این ور و اون ور میرفتی.کافی بود من از کنارت تکون بخورم به سرعت با اسبت خودتو بهم میرسوندی.ازت غافل میشدم پای جاکفشی بودی و در قفسه هاشو تند تند باز میکردی و به کفش بابا مجتبی که میرسیدی توی بغل میگرفتی و می نشستی. لثه هات همچنان اذیتت میکردن و تمام اسباب بازیهاتو توی دهانت میکردی حتی گاهی پاهاتو بالا میاوردی و توی دهانت میکردی. الان که مینویسم دلتنگ اون روزات شدم...
خیلی خطرناک شده بودی و نمیشد توی کریر تنهات گذاشت.فورا هول میزدی و نزدیک بود خودتو بندازی پایین .بخاطر همین کمربندتو می بستم وتو هم با تعجب نگاه میکردی کوچولوی من.
وقتی هم میخوابیدی اگه تو تخت خودت نبودی, دور و ورت باید بالشت میذاشتم چون به محض بیدار شدن چند تا وول جانانه میزدی که اگه ازت غافل میشدم از روی تخت می افتادی.
دهم تیر 91 بود که باباجون ومامان جون و دایی رضا به اتفاق خاله آرزو و امیر جون اومدن بندرعباس.خیلی دلتنگشون بودم آخه نزدیک سه ماه ندیده بودیمشون.حسین جون و عمو محمد(بابای حسین جون و امیر جون)نیومدن چون حسین جون تازه از دبی برگشته بود و از کلاسای زبانش و فوتبالش حسابی عقب مونده بود .دایی محمد هم کلاس داشت و نیومد.خیلی جاشون خالی بود.تو این چند روز مامان جون و خاله آرزو غذای کمکی برات درست کردن و 2 هفته قبل از پایان 6 ماهگی ات غذای کمکی ات رو شروع کردیم.خیلی حریره بادام دوست داشتی و وقتی تمام میشد گریه میکردی که بازم میخوام شکموی من...
حسین جون یه لباس مارک خوشکل برای شما و یه لباس خوشکل هم برای مامان از دبی هدیه آورده بود.عمه جون حسین -مرضیه خانم-هم یه بلوز شلوار مارک برات هدیه فرستادن.دستشون درد نکنه.
یه روز غروب با مامان جون اینا رفتیم کنار دریا که خیلی خوش گذشت.امیر جون با اسکوترش که تازه خریده بود حسابی بازی کرد.شما هم تو بغل خاله آرزو خوابیده بودی و پاهاتو نوش جان می کردی قشنگم.
پایان 6 ماهگی ات بازم واکسن داشتی.باز هم همراه بابا مجتبی رفتیم خانه بهداشت و واکسنتو زدیم اما این بار از درد به آغوش من پناه آوردی عزیز معصوم من...
قد و وزنت هم خوب بود و منحنی رشدت سیر صعودی داشت.
اینم عکسهایی که توی آتلیه ازت انداختیم