ورود به خانه
ترمه همزبانم دختر نازنینم...
بلاخره به خونه برگشتیم.به خونه ای که سالها عطر وجود تو نازنینمو کم داشت,خونه امنی که بابا مجتبی ستون اونو به لطف خدا بنا کرد و تکیه گاهم شد.نازگلم تو هم با اومدنت این ستون رو محکم تر کردی و عشقمون رو کامل کردی.از خدای مهربون که این خوشبختی رو بهمون هدیه داد ممنونم...به خونه خوش اومدی نازنینم...وقتی وارد خونه شدیم داداش پرویزت !به استقبالمون اومد...خیلی خوشحال بود آخه بعد از5 سال از تنهایی بیرونش آوردی...!!!
شما وارد سومین ماه زندگیت شده بودی و هنوز شب بیدار بودی.بابا مجتبی اکثر شبها بهت گریپ میکسچر می داد اما افاقه نمیکرد و بابا که میخوابید شما بیدار میشدی و منم برای اینکه بابا بیدار نشه شما رو روی دستم میگردوندم و آروم میکردم.بابا هم صبح که بیدار میشد می گفت:دیشب ترمه خوب خوابیدا!!!و من میخندیدم و میگفتم :آره شما هم خوب خوابیدی...
تازه برگشته بودیم و دوستان و همسایه هامون یکی یکی برای دیدن تو نازنینم میومدن.اولین مهمونامون خاله محدثه و عمو مجید و مهرزاد کوچولو به همراه عمو جواد و خاله سولماز بودن.هیراد کوچولو هنوز تو دل خاله سولماز بود.برای شام اومدن و اون روز شما وروجک اصلا با مامان همکاری نکردی و همش نق زدی.جمعه بود اما بابا براش کار پیش اومد و مجبور شد بره شرکت و من موندم و شما با یه عالمه کار.بعد از تولدت این اولین مهمونی بود که دادیم و من تازه قدر مامان جونو فهمیدم که چقدر برای بچه هاش زحمت کشیده و بچه درک نمیکنه مگر اینکه خودش پدر مادر بشه...
این وضعیت تا پایان 4 ماهگیت ادامه داشت.واکسن 4 ماهگیتو 6/3/91 با بابا مجتبی رفتیم و بهت زدیم.اون روز صبح بابایی خونه موند و دیرتر سر کار رفت و ما رو به خونه بهداشت برد.اولش که قد و وزن و دور سرتو اندازه زدن که خدا رو شکر خیلی خوب بودی و رشدت مناسب بود. بابا پاهاتو گرفت و من دستای کوچولوتو...می خندیدی و خبر نداشتی قراره چی به سرت بیاد.خانم پرستار اول بهت قطره فلج اطفال داد و خوردی و حالا نوبت واکسنها بود...اولیو که زد جیغت بلند شد .من مرتب والعصر میخوندم و آرامشتو از خدا میخواستم.سریع واکسن دوم هم توی اون یکی پات تزریق شد.بابا تو عزیزمو بغل کرد.چشمای قشنگتو بسته بودی و محکم بابایی رو چسبیده بودی.از یه طرف دلم میسوخت که درد داری و از طرفی این صحنه خیلی جالب بود که بابایی رو دو دستی چسبیده بودی و ول نمیکردی...عزیز صبور من..
چهاردهم اردیبهشت 91 با خاله الهام تلفنی صحبت میکردم,تو عزیزمو روی تخت خودمون خوابونده بودم که یهو دیدم برای اولین بار چرخیدی روی شکمت...نمیدونی چه حالی شدم.از خوشحالی جیغ زدم...
اون روز فکر نمیکردم که خیلی زود پیشرفت میکنی...یه روز که تو رو روی تخت گذاشته بودم رفتم برات پوشک بیارم که یهو دیدم نیستی...وای فقط خدا میدونه که اون لحطه چه حالی شدم...تو وروجک سه بار چرخیده بودی و پاهات از لبه تخت آویزون بود و با خوشحالی تکونشون میدادی منو میگی هاج و واج...خیلی خدا بهت رحم کرد.
پانزده اردیبهشت هفتمین سالگرد عروسی من و بابا بود و اولین سال بود که تو نازنینم کنارمون بودی.بابا با یه دسته گل خوشکل اومد خونهو ما رو برای شام به رستوران بوفه لذیذ برد.
تو رو توی کریر خوابوندیم و با جغجغه ات بازی میکردی و اطرافو دید میزدی.