خاطرات بهمن 91
ترمه جان,نازنین دخترم...
٢٢بهمن ٩١ که شما نازگلم تازه اولین قدمهاتو برمیداشتی,مامان جون زنگ زد و نوید داد که قراره همراه با خاله جون آرزو و خاله جون اعظم بیان پیشمون.نمیدونی چقدر منتظر همچین لحظه ای بودم و چقدر خوشحال شدم.خاله جون الهام هم که چند هفته قبلش خبر اومدنش رو داده بود.متاسفانه دایی رضا نتونست بیاد که خیلی جاش سبز بودو خاله عاطفه هم چون عمو محمد کلاس آکادمی داشت نیومد که جای اونا هم واقعا سبز بود.دایی محمد هم که تهران بود و فردای اون روز که مامان جون اینا اومدن رسید.
شبی که خاله جونات رسیدن یه جشن تولد دیگه برات گرفتن.خاله الهام هم زحمت کشیده بود و یه کیک خوشکل به شکل ماهی برات درست کرده بود و آورده بود. مامان جون و بابا جون ,خاله اعظم و خاله آرزو و خاله الهام همگی برای تولدت چک پول هدیه دادن.خاله الهام علاوه بر اون چند تا کتاب خوشکل هم هدیه آورده بود که دست همشون درد نکنه.
چند روزی که پیشمون بودن خونه مون حسابی شلوغ پلوغ شده بود و شما هم که همیشه تنهایی خیلی تعجب کرده بودی و همش به من چسبیده بودی.محمد طاها جون هم که انگار باطری اتمی بهش وصل کرده بودن.صبح زودتر از همه بیدار میشد و بازی میکرد و راه میرفت.شبا هم خاله اعظم به زور میخوابوندش.خیلی بامزه شده بود.مخصوصا راه رفتنش.آخه تازه راه افتاده بود.محمد رضاجون و حسین جون و امیر جون و علی جون هم که باهم همبازی بودن.آلا خانوم هم که همش شیرین زبونی میکرد.خلاصه که این چند روز خیلی خوش گذشت.روز آخر هم که همگی به اتفاق هم رفتیم کنار دریا.
اون روز آخر از همه روزا بیشتر خوش گذشت.بعد از ظهر اون روز هم با رفتنشون خیلی دلتنگ شدم اما خوشحال بودم که عید نزدیکه و به زودی عزیزانم رو دوباره می بینم....
توی راه خوابت برد...
محمد طاها هم چشماش خواب داشت...
وقتی بیدار شدی از بغل بابا پایین نمیومدی.
امیر جون اولش از آب میترسید اما بعد ....
این قلعه شنی رو هم با حسین جون و محمد رضا جون ساختیم.دایی محمد هم تزیین کرد...