دومین بهار زندگیت
نازنین دخترم...بهار زندگی ام...
به سرعت باد ١ سال رو به سلامتی و در کنار تو نازنینم طی کردیم.سالی که پر بود از شور و شوق و امید به زندگی...عید 92 هم از راه رسید...
بهار با همه زیباییهاش یه بار دیگه از راه رسید تا خدای مهربون باز هم نشانه های رحمت و قدرتشو به بنده هاش نشون بده.
بر خلاف گذشته من و تو نارنینم سفرمون رو تنهایی و بدون بابا مجتبی شروع کردیم و راهی شهر و دیار بهاریمون شدیم.بهار بندر توی بهمن ماه هر سال شروع میشه و دم عید هوا رو به گرمی میره.با عمو مهدی همسفر شدیم و صبح روز جمعه ١٨ اسفند ٩١ حرکت کردیم.
با دیدن دوباره عزیزانم روحی دوباره در کالبدم دمیده شد و خیلی زود غم دوری چند ماهه فراموشم شد...
اما تو نازنینم خیلی زود با همه دوست شدی و به آغوش اونهایی که دوستت دارن رفتی.بیشتر از همه با دایی رضا جور شدی و الفت گرفتی.خاله های مهربونت یکی یکی به دیدنمون اومدن و با پسر خاله هات همبازی شدی مخصوصا امیر جون و حسین جون.فکر میکنم این وابستگی به دورانی که تو عزیزم توی دلم بودی یر میگرده.چون آخرین ماه که توی دلم بودی رو خونه خاله آرزوی مهربون گذروندیم که محبتهاشو با هیچ چیز نمیتونم جبران کنم...
١٠روز مونده به عید امیر جون توی مدرسه زمین خورد و سرش شکست.خدا رو شکر به خیر گذشت.
29 اسفند بابا مجتبی به جمع خانواده پیوست و شادیمون کامل شد...
روزای آخر سال که سراسر شور و هیاهوی خرید و خونه تکونی هست به سرعت گذشت و چهارشنبه 30 اسفند 91 ساعت 14 و 31 دقیفه 56 ثانیه ,سال 1392 شمسی آغاز شد.
سال نو رو کنار سفره پر مهر باباجون منصور و مامان پری تحویل گرفتیم...امسال جای عمه ماه و عمه ناز و عمو مهدی کنار سفره هفت سین زیبای مامان پری خیلی خالی بود.آخه عمه ماهت به اتفاق خانواده و همراهی خاله جون ناهید و عمو رضا و شادی جون پیش عمه ناز و عمو سعید رفته بودن .عمو مهدی هم که مرخصی نداشت و سر کار بود...
نمیدونم این چه حسیه که هر سال لحظه تحویل سال یه بغض گلومو فشار میده و اشکهامو جاری میکنه.از بچگی تا الان این حس رو هر سال تجربه میکنم اما علتشو نمیدونم....شاید حسرت روزایی که از دست دادم و دیگه بر نمیگردن رو میکشم نمیدونم...
امسال روز سوم فروردین مهمون مامان جون بودیم. سبزی بلوماهی مامان جون در نوع خودش بی نظیره. روز بنجم فروردین هم که مامان بری حلوای نذری داشت و عمه مهدخت و بردیا هم از مسافرت برگشته بودن.اون شب با بردیا حسابی آتیش سوزوندین. روز ششم فروردین هم مهمون خاله آرزو بودیم.مادر جون حسین جون و امیر جون و عمه مریم مهربونشون هم دعوت بودن.خاله یلدا و آترین جون هم بودن اما شما اون روز خواب داشتی و اصلا روی خوش نشون ندادی خوشکلم.خاله اعظم و خاله الهام و خاله عاطفه هم بودند.
عصر اون زوز اومدیم خونه مامان جون.شما برس برداشته بودی و به زور موی بچه ها رو شونه میزدی!
هفتم فروردین عازم شهر گل و بلبل "شیراز"شدیم. عصر اون روز ساعت هفت عمه ماه مهربونت نوبت آتلیه برات گرفته بود و به اتفاق بردیا جون و عمو محمد و بابا مجتبی رفتیم آتلیه.اما یه کم زود رسیدیم و تو این فاصله شما و بردیا جون از هیچ اذیتی نگذشتین...بعدش هم که با دوست وبلاگیمون "نیایش "شیرین سخن و مامان مهربونش قرار داشتیم.اما کار آتلیه یه کم طول کشید و عمه مهدخت زودتر از ما سر قرار رفت و بعد ما رفتیم.شما هم که حسابی خسته شده بودی همین که توی ماشین نشستیم خوابت برد عروسکم.
اینجا هم پیاده رو جلو آتلیه هست.
فردا شبش خیلی اتفاقی نیایش جون رو دوباره توی مرکز خرید دیدیم.
صبح روز هشتم یه سر به خواجه اهل راز زدیم.چند سالی میشد به آرامگاه حافظ نرفته بودم.شماهم که اولین بار بود اونجا رو میدیدی.خیابون رو بسته بودن و یه طرفشو سنگ فرش کرده بودن و دیگه به ماشین ها اجازه ورود داده نمیشد.خیلی شلوغ بود.شما هم که عاشق شلوغی!!!حسابی کلافه شده بودی و کنترلت خیلی سخت بود.دوست داشتی تنهایی هر جا میخوای بری...
اینجا هم که خسته شدی و در حال استراحتی!!
راضی نمیشدی بلندت کنیم...
بیچاره بابا مجتبی!!!
عصر اون روز برای عید دیدنی به خانه دایی حسین "دایی بابا"رفتیم.اولش یه کم غریبی کردی اما بعد با دایی جون حسابی جور شده بودی.مرضیه جون و امین جون و مادر بزرگ مهربونشون هم بودن.
اون روز خاله الهام همه رو توی تالاردعوت گرفته بود.که متاسفانه به مهمونی نرسیدیم.
روز دوازدهم فروردین مهمون مامان جون بودیم.دایی رضا کلید باغ دوستش رو گرفته بود و برای ناهار رفتیم اونجا.شما هم با بچه ها حسابی بازی کردی.اما نمیشد با محمد طاها تنهاتون گذاشت چون اصلا با هم کنار نمیاین و مرتب تو رو هل میداد.
روز سیزدهم مهمون خاله جون ناهید بودیم.برای ناهار به باغ دوست بابا جون منصور رفتیم.اون روز خاله ناهید زحمت کشید و موهای شما رو برای اولین بار اصلاح کرد.البته برای سرگرمی شما همه همکاری کردن که واقعا ازشون ممنونم.اون روز عمه ناز و عمو سعید هم اومده بودن.عمو رضا هم زحمت کشیدن و خاطره اولین اصلاحتو برامون ثبت کردن.
به امید اینکه همه روزهات بهاری باشه نازگلم