روزهای شیرین
ترمه شکر شکنم.دختر شیرین زبانم...
امروز صبح بر خلاف روزای دیگه که با گریه از خواب بیدار میشی البته اگه منو کنار خودت نبینی,با روی گشاده بیدار شدی و منو آروم صدا زدی:مامااان...مامااااان...
بعد از مراسم دستشویی و شستشوی صورت و خشک کردن, سریع کنار سفره نشستی و گفتی:غدا بخورم!
منم خوشحال که میخوای سفره رو صاف کنی اما فقط نون خالی و چای عسل خوردی....اونم در حد چند تکه کوچولو...
در حین خوردن یه دفعه با هیجان بلند شدی (به قول بابا مجتبی هیجان کاذب)
و گفتی:مامان من شهر بازی دوس دارم!
من:شهر بازی کجاست عزیزم؟
چند لحظه تامل کردی و جواب دادی:پارک!!!
1 ساعت بعد حین درست کردن ناهار برات سیب زمینی چیپس کردم شاید بخوری.بعد نیم ساعت اومدم دیدم چند تا دونشو خوردی.گفتم:ای وای ترمه چرا چیپستو نخوردی؟
:نیخوام!(نمیخوام)
من:پس تو چی می خوری؟
:من سما خودم!!!(من سرما خوردم)
بعد از ظهر که از خواب بیدار شدی.صدای پسر همسایه رو شنیدی که داد می زد.دوان دوان اومدی کنار پنجره:
میکالیل(میکاییل)ساکت...بابا خوابه....!!!
آخ که چقدر این روزها زود میگذرن عزیز مادر...دوستت دارم دختر نازم...