خودم بلدم....
ترمه شیرین بیانم...قند و عسلم...
دیشب سر میز شام بابا مجتبی میخواست غذا دهنت بگذاره که با اعتراض قاشق رو از دستش گرفتی و محکم و با ادا گفتی:"خودم بلدم"!!! من و باباچند ثانیه اینجوری بودیم و بعد هر دو ....
امروز وقتی از خواب بیدار شدی سراغ کالسه(کالسکه)ات اومدی تا سوارش بشی.اولش مامان مامان میکردی سوارت کنم اما بعد از چند لحظه قلق کار دستت اومد و فاتحانه گفتی:"خودم میتونم" و من: قربونت برم که از الان مستقل عمل می کنی....
حسینیه بانک ملی...
شبهای اول تا هفتم محرم امسال بندر بودیم و روز هشتم برای عزاداری سرور و سالار شهیدان امام حسین(ع) پیش مامان جونات رفتیم.چند شب اول رو با خاله شیرین مهربون و موژان جون به حسینیه بانک ملی(محل کار خاله شیرین)رفتیم.البته بابا مجتبی ما رو میرسوند و برگشتن هم که با خاله و موژان جون بودیم. تو این شبا سینه زدن رو بلد شدی حالا بماند که اولش بجای سینه بشکن می زدی....اما کم کم یاد گرفتی...
استراحتگاه بین راهی
روز عاشورا و تاسوعای حسینی وقتی برای عزاداری همراه بابا جون و بابا مجتبی به مراسم رفتیم خیلی عجیب ساکت شدی...آخه پارسال 10 ماهه بودی و توی بغلم خوابیدی اما امسال که بزرگتر شدی کاملا درک میکردی...قربون دل کوچولوت برم....
راستی خاله الهام هم که به مکه مشرف شده بود به سلامتی برگشت و ولیمه داد که متاسفانه بخاطر کار بابا مجتبی ما نتونستیم توی مراسمشون باشیم .اولش خیلی ناراحت بودم که نتونستم برم اما بعد پیش خودم گفتم حتما خیر بوده و اینجوری خودمو آروم کردم....خاله الهام یه لباس عروس خوشکل برات سوغاتی آورده بود که خیلی دوستش داری.یه روز که تنت کردم ازت پرسیدم :ترمه عروسی کی میخوای این لباسو بپوشی؟با خنده جواب دادی:دایی ضا(دایی رضا)و بعد هم گفتی:بابا!!!حالا من به تو نیم وجبی چی بگم؟؟؟!!!
هدیه خاله ناهید و عمو رضا و شادی جون
(ترمه عزیزم.کمترین آرزویمان این است که با چشمان مهربانت هرگز نامهربانی های روزگار را نبینی.پیشاپیش تولدت مبارک....)
یه کفش چراغی ک خیلی دوستش داری.ممنون....
بعضی روزا با هم میریم پارک تا به این بهونه یه کم غذا بخوری....
اینجا میخواستی تاب خالی رو هل بدی که....
اینم نتیجه اش....
چند روز پیش پریدی توی بغلم و منو بوسیدی و در همون حال گفتی:دوست دارم...
انگار همه دنیا رو بهم هدیه دادی کوچولوی خوش زبونم...