مهری که گذشت...
ترمه شیرین زبانم....
یک هفته مونده به آخر شهریور خاله آرزوی مهربونت زنگ زد که با امیر جون میخوان بیان پیشمون.نمیدونی چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم.... مامان جون و بابا جون هم که میخواستن برن پیش خاله الهام .
دایی محمد هم که کارشناسی ارشد شهرکرد قبول شد و مامان جون اینا مجبور شدن اول برن و دایی محمد رو ثبت نام کنن و بعد راهی رفسنجان بشن.
خلاصه خاله آرزو و امیر جون اومدن اما حسین جون و عمو محمد بخاطر مسابقه فوتبال حسین جون نیومدن.بعد از چند روز به اتفاق هم با قطار رفتیم پیش خاله الهام تا خاله رو بدرقه کنیم و عازم خونه خدا بشه.بلیطمون ساعت 1/5 ظهر بود و بابا مجتبی مارو به ایستگاه رسوند.حالا بماند که توی قطار با امیر جون چقدر شیطونی کردین و.نذاشتین هیشکی بخوابه.شب بود که رسیدیم و دایی رضا و عمو مصطفی اومدن دنبالمون.31 شهریور خاله الهام راهی سفر شد .لحظات خداحافظی خیلی سخت بود آخه علی جون اون روز باید میرفت جشن شکوفه هاو آلا جون هم که هنوز خیلی کوچولو هست و به مامانش وابسته است...میون گریه و بغض بچه ها از آغوش خاله جدا شدن و خاله رفت....
برای اینکه بچه ها احساس دلتنگی کمتری کنن من و شما خوشکلم 12 روز پیششون موندیم.خاله آرزو هم که 2 روز بعد به اتفاق دایی رضا رفت.دایی محمد هم که عازم شهرکرد شد....
روز جشن علی جون رو همگی همراهی کردیم تا علی جون نبود خاله رو کمتر حس کنه.
تو این مدت شما دختر خاله ها خیلی با هم جور شده بودین و همدیگه رو تحویل میگرفتین.شما آلاجون رو "آلا خانوم" صدا میکردی و آلا جون هم شما رو "ترمه خانوم "صدا میکرد....
برای همه کار هاتون هم رقابت میکردین در حد المپیک!!!و همین رقابت سالم موجب خیر شد که شما عزیز دلم رو از پوشک بگیرم .وقت دستشویی تا میگفتم آلا جون جیش نداری با سرعت به طرف دستشویی می دویدی و داد میزدی:"اول ت مه"و آلا جونم میدوید و میگفت :"لگن خودمهههههههههه" و این شلوغ کاری تا بعد از اتمام کارتون و پوشیدن شورت و شلوارتون ادامه داشت....
بعد از ظهر که میشد خاله نجمه(پرستار آلا جون و علی جون)میومد و بچه ها رو برای بازی و تفریح به محوطه میبرد.چند روز هم ما بچه ها رو همراهی کردیم اما از اونجا که شما میخواستی دوچرخه آلا جون رو سوار بشی و تا آخر هم پیاده نشی بنابراین ترجیح میدادم شما رو کمتر ببرم....
مامان حواس پرت رو ببخش که از این لحظه هات عکس نداری آخه رفتنمون یهو شد و من فقط شارژر دوربین رو برداشتم و خود دوربین خونه جا موند!!!
یک شب هم دوست خاله ما رو خونشون برای شام دعوت کرد که خیلی خوش گذشت .اون شب آلا جون به زور خواست که خونه خاله الهام(دوست خاله)بمونه و عمو مصطفی اجازه داد اما ساعت 12 شب خاله الهام زنگ زد که آلا میخواد بیاد خونه و میگه میخوام تو بغل مامان جون بخوابم....بیچاره خاله و شوهرش نصف شب آلا رو برگردوندن خونه....
١٢ مهر برگشتیم خونه و بابا مجتبی اومد ایستگاه قطار دنبالمون.از وقتی برگشتیم خیلی مستقل شدی و خودت جیشتو میگی."ماماااااااااااان جیشم...جیشم"و به طرف دستشویی میدوی و در همون حال شلوارتو بیرون میاری.....برای همین یه شب با بابا رفتیم و برات یه لگن جایزه خریدیم!نمیدونی چقدر خوشحال بودی.از توی مغازه تا خونه لگنتو بغل گرفته بودی:"لگنم....لگنم...."
حرف زدنت هم خیلی پیشرفت داشته.اکثر کلمات رو میگی.جمله سازیت هم خیلی خوب شده.شعر هم میخونی:
"علوسک کشنگ من کمز پوسیده (هی) تو رختخاب محمل آبی خوابیده (هی)
اموز بابا لسته بازال اونو خلیده (هی ) قشنت از عووسکم هیشکش نییده (هی)
علوسکمن چشماتو با کن وتی که شب شد اونبخ لالا کن (هی)....."
و تو نازنینم عروسک قشنگ منی....