تعطیلات اجباری من و دخترم...
نارنین دخترم.ترمه مهربانم....
10 تیر ماه بود که به دنبال ورود یه مهمون ناخوانده به خونمون مجبور به یه کوچ اجباری شدیم که این کوچ حدود 2 ماه طول کشید...
بابا مجتبی به دلیل مشغله کاری نتونست ما رو همراهی کنه و این بار هم عمو مهدی زحمت همراهی با ما رو کشید و همسفرمون شد.
کل ماه رمضان رو پیش مامان جونات بودیم.تو این مدت خیلی به شلوغی عادت کردی و هنوز بر نگشته نگرانم که چطور با تنهایی دوباره عادت میکنی...
تو این مدت زبونت خیلی باز شده و تو حرف زدن و تکرار صحیح کلمات خیلی پیشرفت داشتی.
ترمه این چیه؟ پنته(پنکه).این چیه؟کوله(کولر)این مال کیه؟ت مه(ترمه)
اسم پسر خاله هاتو صدا میکنی:ح شین(حسین جون)امی ژون(امیر جون)پاشا(پارسا)طا ها(که تنها اسمی هست که کامل ادا میکنی) مم ضا(محمد رضا)آلا و علی جون هم که قبلا بلد بودی.فاطمه خاله عاطفه رو هم آتی صدا می کنی.بردیای عمه مهدخت هم (بردی ) هست.ّ
وقتی در حال صحبت کردن هستیم دقت میکنی و هر کلمه رو که برات آسونتره همونو تکرار میکنی.
بابا جونا رو "بابایی" یا "بابا ژون" و مامان جون و مامان پری رو هم "خاله" صدا میکردی!
با خاله آرزو هم که صمیمی شده بودی و آژوو صدا میکردی...
این روزا هم هر چیز تازه و جدید میبینی با نگاهی پر سوال میپرسی:"این شیه؟"(این چیه)قربون اون صورت گرد و نازت برم که منتظر جواب با دهان نیمه باز میمونی....
الان که اینارو مینویسم چند روزه که برگشتیم و متاسفانه شما نازنینم خیلی دلتنگ و بی تاب شدی.تا صدای زنگ تلفن رو میشنوی جیغ میزنی و گوشی رو از مامان میگیری و می گی:طا..ها با همین مکث و پر انرژی و منتظری تا باهات حرف بزنن و تند و تند شروع به تعریف کردن میکنی ,دست و پا شکسته اما با مزه....
روزای گرم و خوبی رو کنار مامان جونا و خاله هات گذروندیم.همون روز که رسیدیم تولد فاطیما دختر خاله عاطفه بود و به اونجا رفتیم.خیلی بهت خوش گذشت و با بچه ها حسابی بازی کردی. فردای اون روز با خاله آرزو رفتیم و باشگاه ثبت نام کردیم.ساعت 8 صبح کلاسمون شروع میشد و شما اون موقع صبح هنوز تو خواب ناز بودی.روز اول گفتم تو رو پیش مامان جون بگذارم و برم اما چشمت روز بد نبینه که یه ربع بعد از رفتن ما از خواب پریده بودی و یه حال اساسی به اهل منزل داده بودی.فورا ستاد بحران با همکاری مامان جون و باباجون تشکیل شده بود تا تو فسقلی رو آروم کنن اما.....به هر حال 1 ساعت و نیم جیغ و گریه...تا من برگشتم...
فردا هم باز خواب بودی و گفتم بگذارمت اما باز هم....اون روز مامان جون با هزار زحمت شماره باشگاه رو پیدا کرده بود و زنگ زد و ما مجبور شدیم زود برگردیم...بلاخره تصمیم گرفتم با خودم ببرمت.آخه مسوول باشگاه دختر دایی مامان بود و اجازه داد تو رو ببرم.تو ی خواب تو رو آماده میکردم و میبردم.اونجا هم برات زیرانداز و تشک و ملحفه میبردم و میخوابوندم.فکر کن تو اون سر و صدا میخوابیدی چون خیالت راحت بود پیش مامان هستی.بیدار هم که میشدی خاله آرزو تو رو نگه میداشت تا من حرکات ورزشی رو انجام بدم.خیلی حرکاتو هم یاد گرفته بودی و انجام میدادی.خلاصه باشگاه یه عضو جدید و کوچولو پیدا کرده بود.
یه شب دوتایی مهمون خونه پر مهر خاله جون ناهید و عمو رضا شدیم.اون شب عمو رضا عکسهای خوشکلی ازت گرفت و یکیش رو هم زحمت کشیدن و برات چاپ و قاب کردن که واقعا خیلی کار قشنگی بود و سورپرایز شدم.
ماه رمضان هم کنار سفره پر از مهر و صفای مامان جون و مامان پری به مهمونی خدا رفتیم.چند روزی رو روزه گرفتم اما شما خیلی اذیت شدی و شیر مامان کم شد.
22 تیر هم تولد امیر جون بود و خاله آرزو یه مهمونی گرفت و افطاری داد.
واکسن 18 ماهگیت رو هم با خاله آرزو رفتیم بهداشت و تزریق کردی.چند روز خیلی اذیت شدی و تب کردی.راه رفتنت هم خیلی سخت شده بود و پای چپت درد میکرد.
بعد از واکسن ایستاده خوابیدی....تب داشتی نازگلکم...
.
یک شب هم افطاری مهمون خاله اعظم بودیم.خاله ما رو به رستوران سنتی هفت خوان دعوت کرد که جای خوشکل و با صفایی بود.یک محیط سنتی و زیبا که برای بچه ها هم تاب و سرسره گذاشته بودن و شما خیلی لذت بردی و بازی کردی.چون جای خوبی بود و همه خوششون اومده بود خاله عاطفه هم ما رو اونجا مهمون کرد که اون شب هم خیلی خوش گذشت.
راستی روز تولد امام حسن مجتبی هم با خاله آرزو رفتیم و با هدایای تولدت و عیدی هایی که گرفته بودی یه دستبند خوشکل برات خریدیم.
شب های احیا هم که به خاطر شما خونه موندم و فقط شب 23 ام به اتفاق مامان جون و خاله آرزو رفتیم مسجد و خدا رو شکر همونجا توی بغلم خوابیدی.
با دایی رضا و دایی محمد خیلی دوست شده بودی و تا دایی رضا از اداره میومد و یا دایی محمد که این روزا فارغ التحصیل شده وگاهی برای خرید از خونه بیرون میرفت از راه میرسید به سمت در می دویدی و با خوشحالی میگفتی:دایی دایی س لاااام س لاااام....و اونا هم با خوشحالی به آغوش می کشیدنت.
اولین ملاقاتت با طا ها خیلی جالب بود.همدیگه رو حسابی بغل کردین وبوس دادین اما 5 دقیقه بعد همدیگه رو هل میدادین.
خاله الهام و علی جون و آلا خانم هم که عید فطر اومدن و جمعمون کامل شد.رابطه ات با آلا خانوم خوب بود اما اگه اون هم بر خلاف میلت عمل میکرد مثلا نازلی رو بغل میکرد به شدت مورد عنایت قرار می گرفت....خاله الهام امسال به مکه میره و مامان جون و بابا جون قراره برن پیش بچه ها تا احساس تنهایی نکنن.
خونه بابا جون منصور و مامان پری هم با اومدن عمه مهناز و عمه مهدخت و عمو مهدی حسابی شلوغ شده بود و اونجا هم با بردیا جون بازی میکردی.متاسفانه بابا نتونست عید فطر کنارمون باشه و یک هفته بعد اومد.یک روز آلا جون همراه ما اومد خونه مامان پری.اون روز بابا جون منصور استخر بادی بردیا رو باد کرده بود و پر از آب کرده بود.شما هم که چشمت به آب بخوره سر از پا نمیشناسی با آلا جون یه آب تنی حسابی کردین.
بابا مجتبی که اومد یه سفر 2 روزه 3 نفری داشتیم به شهر گل و بلبل.عمه مهدخت و بردیا جون چشم براهمون بودن و بردیا از بس منتطر مونده بود خسته شده بود و به قول خودش غصه خورده بود....شب بود که رسیدیم و تا بردیا رو دیدی شروع به بازی و بپر بپر کردین و این حالت تا نیمه شب ادامه داشت و به زور شما دو تا وروجک راهی رختخواب شدید....شعر میخوندین و سرخوشانه راه میرفتین:"تللد تللد تللدت مبارک... "و دوباره تکرار و خنده از ته دل که ما رو هم به خنده واداشته بود....حالا معلوم نبود تولد کی هست؟
فرداصبحش هم که بیدار شدید دوباره شروع به خواندن کردین و اینبار بردیا جون کیک تولد هم میخواست.جالب اینجا که بردیا با وجود اینکه بلد بود بگه تولد مثل شما میگفت "تللد" و شما رو همراهی میکرد. عمه مهدخت هم براتون کیک تولد درست کرد و شمع گذاشت و شما فوت کردین و کیک خوردین.
اینجا هم عمه ماه برات بستنی آورده بود و شما هم که عاشق بستنی...
بدین ترتیب سفر 1 ماهه ما که 2 ماه طول کشید به سلامتی تمام شد و به خونه برگشتیم.